محل تبلیغات شما

پیچازی



این کتاب رو باید سالها پیش میخوندم، یعنی میخواستم ولی نمیشد. الان هم نمیشه. در واقع دارم نشخوارش میکنم. با مفاهیم اولیه ش آشنا بودم اما هر چی جلوتر میره برام سنگینتر میشه. هر خطی که میخونم هزاران حس و تجربه تو سلولهای مغزم به تلاطم میافته. گاهی برمیگردم و دوباره میخونم. دیروز رسیدم به دوقطبی شیدایی-افسردگی. قبل از شروع این فصل حس بچه خشکی رو داشتم که سر ظهر تابستون میخواد بپره تو حوض: پر بودم از شوق و دلهره. فصل که تموم شد دلم گرفته بود. انگار مامانم از خواب ظهرش پریده  و با دعوا و نفرین از تو آب کشیده بودم بیرون: خیس و خسته و کتک خورده. دیشب قبل از خواب هنوز داشتم مطلب رو نشخوار میکردم. نیمه شب از خواب پریدم و افکارم کامل شده بود.حالا میدونم چطور خطوط این فصل رو زندگی کرده ام و برای رهایی ازش با خودم جنگیده ام. 

میخوام فصل بعدو شروع کنم ولی مطمئن نیستم آماده باشم. 


زیر زبونم دو هفته است که یه بالشتک متورم دراومده و گاهی بزرگ و گاهی کوچک مییشه. روز اول که دیدمش درباره اش سرچ کردم و از مطالب موجود اینطور استنباط کردم که احتمالاً حسایت غذائیه و اهمیت نداره. دیروز به همسر میگم این بالشتکه هنوز خوب نشده هااااا میگه فکر کنم مجبور شیم زبونتو ببریم. میگم چه بهتر! زبون میخوام چی کار؟ وقتی که من یه چیز میگم و آدمها هرچی خودشون دلشون میخواد میفهمن، همون بهتر که حرف نزنم.


ما بازی دوست داریم،

بازی من که اصلا  با تو کاری ندارم، دارم زندگیمو میکنم؛

بازی منظور خاصی نداشتم ببخشید اشتباه گرفتم.ببخشید به جا نمیارم. با من بودین؟  نه خیر کلی گفتم

بازی من هوایی میزنم تو بپر با مخ بخور بهش!


ما بازی دوست داریم. بازی باعث میشه فکر کنیم جوونیم، زورمون به دنیا میرسه. 


بچه های زباله گردو که میبینم غم دلمو میگیره

یه بچه هست که بارها دیده مش. حداکثر ده ساله به نظر میرسه که خوب شاید بیشتر باشه چون این زبون بسته ها اغلب سوءتغذیه هم دارند و رشدشون عقب میافته. مشخصه اش اینه که از بس خم شده تو آشغاله ستون فقراتش کاملا گرد شده، وقتی خم میشه فقراتش دقیقا به شکل U میشه. 

اون  U منم که دارم توآشغالدونی این دنیا دنبال زندگی میگردم.


دوستی مجازی مطلبی نوشته بود در مورد فانتزیهای بچه داری اش و دوستان کامنت گذار در مورد عن بازی بچه ها داد سخن جر داده بودند!!!

من دو نکته بگویم در این راستا

اولا شما یک سگ یا گربه هم نگه دارید، همه اش فانتزی نیست. سگ را باید روزی یک بار برای گردش و اجابت مزاج بیرون ببری، واکسن و غذا و فلان و فلان میخواهد. پس من متاهل یا حتی مجردی که به بچه فکر میکنم اگه حداقلی از شعور داشته باشم خودم میدانم در کنار آن فانتزی، دارم به چه مسئولیت و دردسری فکر میکنم. نمیدانم چه اصراری است که همیشه خدا یک عده باشند که بخواهند به آدم ثابت کنند تو آن حداقل شعور را نداری و آنها باید به تو تذکر بدهند که بچه ها خیلی دردسر دارند!!! 

ثانیا کامنت گذاران همه چیزدان گفته بودند که بچه ها قاتل موبایلند و فانتزی کتابخوانی برایشان بیهوده است. بر همگان واضح و مبرهن است -یعنی امیوارم باشد- که علاقمندی و توجه بچه ها بستگی دارد به اینکه به چه چیزی عادت کرده باشد. موبایل ذاتش جذاب است و اغلب برای اینکه بچه خفه خوان بگیرد و یک جا بنشیند دم دست ترین و راحتترین گزینه است؛ اما کتاب خواندن یک آدم علاف میخواهد که از اَند ماهگی بنشیند وردل بچه و چنگ زدنهایش به برگه ها را تحمل کند. بچه من اولش اصلاً حوصله داستان شنیدن نداشت، فقط میخواست عکسهای کتاب را ببیند؛  انگشتش را میگذاشت روی عکسها تا من اسم چیزها را بگویم و بعد که بزرگتر شد میخواست که من اشکال را نشان دهم و او اسمشان را بگوید؛ شاید در این پروسه هزار بار گفته باشم آب میوه و هزار بار شنیده باشم آب دودو! الان در دو و نیم سالگی خودش داستانهای کتابهایش را میگوید و حتی از خودش داستان میسازد. با همه این احوال هنوز هم کتابهایش را پاره میکند و من هفته ای یک بار مراسم چسب ن دارم. مهم این است که از رو نمیروم و باز هم کتاب را میدهم دستش و وقت و انرژی میگذارم و خیلی هم از خودم راضیم.


بسم الله الرحمن الرحیم

پست خود را با موضوع فرارسیدن بهار و عید نوروز آغاز میکنم.

هار هار

جدی بهار داره میاد؟

چقدر تخمی شده  روزگار :)))

خب این چه زمستونی بود آخه؟ چرا امسال برف نیومد لامصب؟ اطفال من از اول پاییز منتظر برف بودن. تف تو این آب و هوای تخماتیک تهران!

راستی دقت کردین امسال رسانه های داخلی زیاد در مورد آلودگی و وارونگی هوا عرعر نکردن! اونقدر که گوزپیچ گرونی و بدبختیای متعاقبشن :)))) چرا این کابوس لعنتی زندگی تو ایران تموم نمیشه واقعاً؟ نه میمیریم نه خبر مرگمون زندگی میکنیم.

فاک دیس لایف

قرار بود از بهار بنویسم :))

هوا خیلی خوب شده. رسیدیم به ماه طلایی که عاشقشم. 15 اسفند تا 15 فروردین. چرا نمیشه همیشه هوا اینجوری باشه؟ چند روز پیش اطفالو بردم هواخوری. اگه اینقدر شیطون نبودن هر روز میبردمشون. ولی زله هستن. دفعه قبلی داشتیم از خیابون رد میشدیم که فلفلی دستشو از تو دستم کشید و پرید جلوی ماشینها. شانس آوردیم راننده عین آدم رانندگی میکرد وگرنه هم خودش کتلت شده بود هم من و قلقلی که دویدیم دنبالش.


فرشها رو دادم بشورن، دیوارها و همه کف پذیرایی رو شستم. خیلی تمیز شده همه جا. دلم میخواد این دو تا وروجکو فریز کنم و بعد از عید دوباره بذارم یخشون باز بشه! 


گاهی فکر میکنم هیچ وقت هیچ چیز نمیگذره

هیچ ماجرایی تموم نمیشه

تو فکر میکنی فلان قصه تموم شد و فراموش شد و داریم زندگیمونو میکنیم اما اون قصه یه جایی تو ذهن یکی دیگه زنده است و اونم داره زندگیشو میکنه. یه روز یه جا بی هو اون قصه میخوره تو صورتت،مثل یه پشت دستی محکم؛ و تو بغض میکنی مثل یه بچه که نمیدونه بابت چی تنبیه شده؟!

تنبیه اصول خودشو داره. هر بچه ای باید بدونه بابت چی تنبیه میشه، چون هدف تنبیه شناسوندن و بازداری از کار بده. پس بد بودن کار باید تفهیم بشه. بچه نباید گیج باشه بلکه باید حواسشو جمع کار و رفتارش بکنه و بدونه کاراش عواقب داره. قبل از تنبیه باید هشدار داده بشه که در صورت تکرار کار بد تنبیه در انتظار بچه است، هیچ وقت بچه نباید در اولین باری که کار اشتباه کرد تنبیه بشه. متاسفانه تو بچگی اصول تنبیه برای من رعایت نشد و من همیشه بعد از تنبیه علاوه بر اون درد خود تنبیه، درد گیجی و واخوردگی هم داشتم. همیشه از خودم میپرسیدم که من از کجا باید میدونستم چه کاری بده، وقتی قبلش بهم نگفتن (یا اگرم گفتن من نفهمیدم)؟ در واقع اون گیجی در برابر تنبیه در من ماندگار شده. هنوز در برابر تنبیه های زندگی مات میشم و حس میکنم ناعادلانه است. باید قبلش یه هشداری وجود داشته باشه؛یه هشداری که من بفهممش. 


یه فامیل دوری دارم که یازده سال از من بزرگتره. دوم دبیرستان که بودم اون میخواست زن بگیره و یه شِبه خواستگاری ازم کرد و صد البته که جوابم منفی بود. انتظارشو نداشت؛ فکر میکرد با کله قبول میکنم. از همون موقع هم هر جا دیدمش سرسنگین رفتار کردم که یه وقت خیال خام برش نداره. کلی هم پشت سرم حرف زدن که فلانی بیشعور و بی تربیته؛ ولی تخمم نبود و کار خودمو میکردم. 

دو بار ازدواج کرد، دو تا هم بچه داره. این اواخر چند بار تو خیابون دیدمش، من تنها بودم و اونم تنها بود. میدونستم منو دیده و فهمیده که من هم دیدمش ولی هر بار نگاهمو جوری تنظیم کردم که مجبور نباشیم سلام و احوالپرسی کنیم. چه ضرورتی داره که آشناهای دوری مثل ما با اون گذشته تخمی وایسیم تو خیابون خوش و بش کنیم؟ اونم با اون فامیل حرف دربیار که عین موش تو سوراخ دیواران! فکرشم نمیکردم به روی خودش بیاره که فلانی آدم حسابم نکرده؛ اما سیزده به در رسماً اعلام کرد حاضر نیست بیاد اون جایی که من حضور دارم. خب به عنم. بعد هیجده سال هنوز نفهمیدی تخمم نیستی؟ خودتو جِر هم بدی محلت نمیذارم.


این چند هفته اخیر هی نوتهایی میخونم که منو یاد ع.ج. میاندازه

تو پلاس فالوئرم بود.  عجیب بود که شیفته اون کسشرای عمیقی بود که من تو پلاس مینوشتم:))) یه مدت خیلی مودبانه و بعدش صمیمانه چتیدیم. به نظر میرسید آدم حسابیه. یه روز گفت شمارتو بده. حسب تجربه (همون طور که  به بقیه هم سفارش میکنم) بهش گفتم اول ملاقات بعد اگه لازم شد شماره میدیم. گفت الان درگیر پایان نامه ام و نمیتونم بیرون بیام. گفتم یه دیت کوتاه نزدیک تو، فوقش دو ساعت وقتت رو میگیره؛ باز گفت نمیتونم. من هم گفتم شاید مشکل دیگه ای داره، اصرار نکردم. شماره هم ندادم. چند ماهی تو چت برام یه چیزایی مینوشت، منم کج دار و مریز جوابشو میدادم. بعد از چند ماه همسر اومد خواستگاریم. دیدم اگه به ع.ج. چیزی بگم فکر میکنه میخوام به سبک دخترهای دهه پنجاه براش بازارگرمی کنم. تازه احتمال اینم بود که بگه خوشبخت بشی و بای. اونوقت اگه با این خواستگار به جایی نرسم همین ع.ج. ندیده هم از دستم میره :)))) البته سرنوشت این بود که با همسر خیلی زود به محضر رسیدیم. 


 بنده خدا ع.ج. از همه جا بی خبر کماکان واسم پیغام صبحت بخیر و شبت بخیر میفرستاد. من هم یه درمیون از باب ادب جوابکی بهش میدادم. یه روز شاد و خندون تو چت نوشت که بالاخره کار پایان نامه ش تموم شده. گفت هر وقت و هر جا که بگی قرار بذاریم و خیلی مشتاقم ببینمت و از این حرفهای سرخوشانه. گفتم برادر جان من عقد کردم تموم شد رفت. شاکی شد حسابی. گفت منم قصدم ازدواج بود و واسه همین میخواستم سرم خلوت باشه و از این کسشرا. نمیدونم چرا توقع داشت قبل از عقدم بهش بگم ع.ج. جونم اگه تو نیای خواستگاریم بابام منو شوهر میده به این پسره:)))) سر به سرش نذاشتم، فقط گفتم از خودت شاکی باش، اولویتت رو خودت این طور تعیین کردی. 



وقتی از دست دادمش با خودم گفتم اون دیگه مرد
خیلی هم برای اون مُُرده ی فرضی گریه کردم، یه سوگواری طولانی طولانی طولانی
اما واقعیت این بود که میدونستم داره زندگیشو میکنه و با کس دیگه ای خوش میگذرونه
ولی مرگ راستکی اینجوری نیست
عزیزتو از دست میدی و دیگه هیچی ازش نمیدونی. 
هر چیز و هر کس اونو به یادت میاره و آخرین چیزی که ازش داری یه سنگ سیاهه تو قبرستون

ااز همون غرفه اول تره بار سبزیجاتی که میخواستم خریدم به جز گوجه هاش که خیلی داغون بود؛ بعد هم میوه ها رو خریدم. گوجه های غرفه آخر نسبتاً بهتر بود. با فلفلی رفتیم چند تا گوجه سوا کردم و ایستادم تو صف طولانی ترازو. فلفلی حوصله اش سر رفته بود و روسریمو از سرم میکشید و مجبور بودم با اراجیف گفتن سرشو گرم کنم. یه نفر مونده بود که نوبتم بشه خانوم میانسالی از راه رسید و یه کیسه گذاشت جلوی اون یکی ترازودار و گفت که میشه همین یه دونه رو بدون صف برام بکشی؟ این هم شده مدل جدید بیشعوری مردم! تقریبا هر بار که تو صف ترازو هستم یه نمونه اش رو میبینم. مطابق معمول ترازو دار جواب داد که مردم باید اجازه بدن، به من ربطی نداره. مردی که نوبتش بود اجازه نداد. زن خودشو از تک و تا نیانداخت و اومد سمت ترازویی که من تو صفش بودم و نوبتم شده بود. با یه شرم ساختگی گفت عه! شما هم واسه یه کیسه گوجه صف وایسادین؟ کلافه از شلوغ کاریهای فلفلی و خسته از همه بدوبدوهام، حالا باید اطوارهای ایشونم قورت میدادم! جواب دادم آره خانوم، من عقلم کمه واسه یه کیسه وایمیستم تو صف! گفت آخه مهمونام سر کوچه تو ماشین منتظرن. به فلفلی اشاره کردم و گفتم من هم با این بچه کلی منتظر تو صف بودم. گفت آخه داریم میریم بهشت زهرا. نگاهی به چهره اش کردم. مژه های سه بار ریمل خورده اش شبیه کسی نبود که قراره بره سر قبر مرده زار بزنه. به نظرم رسید حتی با فرض اینکه قبرستون رفتنش راست باشه، باز هم ایشون که موقع ریمل زدن عجله ای نداشته، میتونسته زودتر بجنبه که الان ساعت 12 ظهر واسه رسیدن به بهشت زهرا دیرش نشده باشه. گوجه م رو گذاشتم رو ترازو و رومو برگردوندم و گفتم هر جور راحتی. با سلیطه بازی داد زد اصلا نخواستم و کیسه گوجه سبزی که هنوز پولشو نداده بود کوبید روی زمین. با خونسردی گفتم به درک!


من اونقدر بالغ شده ام که بدونم اگه از فلان موضوع و فلان برخورد طرفم ناراحتم و حالم بهم خورده، معنیش این نیست که کلاً از اون طرف بدم میاد و متنفرشده ام ازش؛ 

اممممما

طرفم اونقدر بالغ نیست که اینو بفهمه، کوچکترین اخمی کافیه تا سرخوده بشه و در هم بشکنه. 


قطعاً خودش نبود. جوانتر از آن بود که او باشد، هر چند نیمرخش بسیار بسیار بسیار شبیهش بود؛ اما نمیتوانست آن ساعت روز توی آن اتوبوس کذایی در این شهر باشد! مطمئنم که او نبود. فقط متحیرم چرا قبل از آنکه ببینمش او از من روگرداند، مثل آشنایی که دلش نمیخواهد سلام و احوالپرسی کند. چرا نمیگذاشت به چشمهایش زل بزنم؟ نه تنها خودش که همزادهایش هم با من نامهربانند.


پ.ن.

قصه ما قصه محقری بود. سهم کوچکی از منظومه بلندبالای عاشقی، سهمی به کوچکی خودمان و به کوتاهی آن شبهایی که در تمنای هم صبح کردیم. 
دیگر دنبال چرایی هیچ کدام از آن اتفاقهای نافهمیدنی مربوط به او نیستم. پذیرفته ام قصه او جزئی از سرنوشت من است، که نه ممکن است و نه دوست دارم تمام بشود. قصه بی سرانجامی که تا همیشه من جاری است.

از بی سرانجامی قصه مان خرسند نیستم اما آن را دشنام نمی دهم. بدون او حتی با وجود خوابهایی که معلوم نیست از کجای ناخودآگاهم درز میکند، حتی در بی خبری محض، حتی در این درهم و برهم گویی ها، آرامشی دارم که نمیدانم حقیقی است یا نه! این خاصیت قصه من و اوست که همه چیزش نافهمیدنی باشد. شاید اگر روزی در فضایی خلاءوار او را به من بدهند نپذیرمش؛ آنقدر که خو گرفته ام به این بی سرانجامی.


واقعیت این است که مذهب مثل یک کیسه تیره سنگین است که میگذارند روی دوش  بچه مذهبی ها و میگویند حملش کن که در زندگی به دردت خواهد خورد. خب شاید محتویاتش به درد کسی خورده باشد اما من که بازش کردم دیدم بیشترش خنزر و پنزرهایی است که زمانی به درد میخورده ولی الان چیزهای سبکتر و کارامدتری به جایشان استفاده میشود. یک چیزهای ریزی هم بود شبیه جواهر ولی به هر گوهری که نشانش دادم چیزی گفت. آن چیزها هنوز توی جیبم هستند ولی آن کوله را خیلی وقت پیش رها کردم.

میخواهم بگویم یکی از دلایل دست کشیدن از مذهبی که به آن عشق می ورزیدم این بود که با یک دید واقع گرایانه هر چیز قابل درکی که مذهب به ما داده یا قولش را داده، از شیوه های ساده تر، به روزتر و کم هزینه تری قابل دستیابی است. درباره مفاهیم به اصطلاح متعالی تر مانند حقیقت هم آنقدر تشکیک و تشتت در بین مذهبیون هست که آدم اصلا طرفشان نرود خیلی مومن تر باقی می ماند! حتی در شریعت هم قول متفق ندارند. 

اغلب مذهبی های این زمانه یا برای حمل آن کیسه پول میگیرند یا میترسند که آن کیسه سنگین بیخود را زمین بگذارند و بعد محتاج خنزر و پنزرش شوند. سخت است قبول کنی این همه بار کشیدن برای هیچ بوده. 


حسرت میخورم به حس و حال اونی که باور داره اگه امشب تا سحر دعا بکنه، میتونه دنیا و آخرت بهتری داشته باشه؛ توهم شیرینی که من ازش محرومم. 

از نیمه شب قدر سوم گذشته، من بیدارم ولی دعا کردنم نمیاد؛مدتهاست که نمیتونم دعایی کنم. راستش میترسم از خدا چیزی بخوام و او دوباره سر لج بیافته باهام و همین آرامش نیمبندمو ازم بگیره. ظن من به خدا -اگر وجود داشته باشه- همینه: باید فاصله م رو ازش حفظ کنم تا در امنیت باشم. آرامش من دور از هرگونه مناجات و خواستنی شکل میگیره. نه اینکه بی نیاز باشم از نیرویی برتر، اما از بس عرض نیاز برام تاثیر عکس داشته، در من مانع محکمی ایجاد شده که جلوی هر گونه اظهار بندگی رو میگیره. اگر خدایی وجود داشته باشه، من باهاش قهر نیستم فقط چون درکش نمیکنم مثل سگ ازش میترسم و ترجیح میدم ازش دور باشم و چیزی ازش نخوام، نه برای دنیام و نه برای آخرتم. 


بعد از نیم ساعت گفتگوی دراز کشیده در مورد خدا و خلقت و مذهب و فلسفه و عرفان، و بعد از اظهار کفر به همه اینها، زن و شوهر ساکت شدند که بخوابند. دقیقه ای بعد

زن: یه چیزی بگم؟

شوهر: هوم؟

ز: میترسم.

ش: از چی؟

ز: هجوم ات!

ش: هوم؟!؟!

ز: اون سوسکه که صبح اومده بود تو اتاق خواب  اون فیلمه که آخر شب دیدیم نباید میدیدمش!  کثافتا میشه بیام بغلت؟

ش: اوهوم.

چند دقیقه سکوت

ز: میدونی خدا کیه؟

ش: هوم؟

ز: خدا منم، وقتی تو بغل تو ام. 


تحمل این حجم از یاوه گویی و قیاس به نفس در مورد دکتر محمدعلی نجفی واقعا برام سخته. 

آخه تو که تو گوشی دوستات به اسم دماغو سیو شدی، خودتو با کسی مقایسه میکنی که قبل از دنیا اومدنت وزیر این مملکت بوده؟ 

نکن جان من

نکن عزیز من

اینقدر روان ما رو انگشت نکن!

شانس آوردی من اسلحه ندارم وگرنه الان تو پیش میترا استاد بودی من همونجا که دکتر نجفی نی انداخت.


تو زندگی هیچ چیز بیشتر از بدخوابیدن و دَرهم بیدار شدن بهم احساس شوربختی و بیزاری نمیده. اخیراً به علت اصلاح تغذیه و ورزش و البته به لطف ممتد خوابیدن بچه ها، شبها خواب عمیق و با کیفیتی رو تجربه میکنم و از این بابت حس خوشبختی دارم واقعاً؛ اما خوب چهار تا کتاب نیمه تموم رو دستم مونده که اگه مثل سابق بی خواب بودم تا الان حداقل یکیشو تموم کرده بودم. در آخر تاکید میکنم شکر نخورید تا رستگار شوید. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها