بعد از نیم ساعت گفتگوی دراز کشیده در مورد خدا و خلقت و مذهب و فلسفه و عرفان، و بعد از اظهار کفر به همه اینها، زن و شوهر ساکت شدند که بخوابند. دقیقه ای بعد
زن: یه چیزی بگم؟
شوهر: هوم؟
ز: میترسم.
ش: از چی؟
ز: هجوم ات!
ش: هوم؟!؟!
ز: اون سوسکه که صبح اومده بود تو اتاق خواب اون فیلمه که آخر شب دیدیم نباید میدیدمش! کثافتا میشه بیام بغلت؟
ش: اوهوم.
چند دقیقه سکوت
ز: میدونی خدا کیه؟
ش: هوم؟
ز: خدا منم، وقتی تو بغل تو ام.
درباره این سایت